کامران نوربخش
کامران نوربخش

کامران نوربخش

قسم به برگ های طلایی پاییز

قسم به برگ های طلایی پاییز
قسم به دلهره های اول صبح گنجشک ها
قسم به پایان سطر بعد
هرگز نخواهم گفت دوستت دارم
نمی گویم تا نروی و بمانی
نمی گویم تا اشک نشوی و از گوشه چشمم نیفتی
نمی گویم تا پشت خاطراتم محو نشوی
قسم به برگ های طلایی پاییز 
دوستت دارم اما نمی گویم

فکر تو

کودکی زنگ خانه ای را زد و فرار کرد
آن کودک فکر تو بود 
و صاحب خانه ای
که هنوز منتظر است
من هستم.

ساعت

ساعت روی دوازده ایستاد
تا عقربه ها
پس از عمری دنبال هم دویدن
هم آغوش شوند.

می ترسم گریه کنم و آستینی برای اشک هایم نباشد

بعد از شکستنم
تکه هایم را جمع کردم
به جز دستانم
که باد آنها را با خودش برد
حالا می ترسم
گریه کنم و آستینی برای اشک هایم نباشد.

قطاری که ساعت هفت بعداز ظهر از این ایستگاه رفت

تمام خاطرات جوانی ام را
خلاصه کردم 
در قطاری که
ساعت هفت بعداز ظهر
از این ایستگاه رفت
خاطراتی که لحظه‌ی آخر 
گوشه‌ی شال قرمزش
از پنجره قطار بیرون زده بود و
پرپر می زد تا
دیوانه ترم کند.

خیابان ها خودشان را قدم می زنند

خیابان ها خودشان را قدم می زنند
چهارراه ها در هم گره خورده اند
میدان آن قدر دور خودش دور زد
تا به پای ساعت پیر شد
پارک شهر در گذشته
در گذشته است
و من دیوانه ای هستم
که هنوز دارم در این شهر
دنبال تو می‌گردم.

شوخی شوخی گفت دوستت ندارم

شوخی شوخی 
گفت دوستت ندارم
جدی جدی 
کنار نامم نوشتند
جوان ناکام.

چشم تو

چشم تو
باد است و دل من 
                  بادبادک.

گفت دوستت ندارم

She said 
Do not love you 
And 
One of the city's empty graves 
Was low.

گفت دوستت ندارم و
یکی از قبرهای خالی این شهر
کم شد.

برف که ببارد

برف که ببارد
جایم را با آدم برفی عوض خواهم کرد
بی تو
دیگر نقشی در بازی زندگی ندارم.